گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دوازدهم
.پايان اختلاف عبد الملك و زفر بن حارث‌




پيش از اين بواقعه راهط و رفتن زفر بن حارث بقرقيسا و اجتماع قبيله قيس گرد او اشاره كرده بوديم. كه قرقيسيا را در دست داشت و با ابن زبير بيعت كرده و مطيع او بوده. چون مروان بن حكم در گذشت و فرزند خود عبد الملك را بجانشيني خود برگزيد عبد الملك بابان بن عقبة بن ابي معيط كه در آن هنگام حاكم حمص بود نوشت كه زفر را قصد كند او لشكر كشيد و عبد الله بن زمنيت طائي فرمانده مقدمه لشكر او بود. عبد الله قبل از رسيدن لشكر با زفر جنگ كرد بسياري از اتباع او هم كشته شدند فقط سيصد تن مانده بودند كه لشكر ابان رسيد و ابان او را ملامت كرد كه چرا دست بجنگ زده بود. ابان هم وارد ميدان شد و وكيع فرزند زفر كشته شد.
قبيله طي هم بر اتباع زفر چيره شد و زنان و كودكان را گرفتار نمود محمد بن حصين بن نمير از امير خواهش كرد كه زنان گرفتار را باو ببخشد او هم پذيرفت و محمد آنها را آزاد و بمحل خود قرقيسا روانه كرد كه نزد زفر (رئيس قبيله) رفتند. زفر گفت:
علقن بحبل من حصين لو انه‌تغيب حالت دونهن المصائر
ابوكم ابونا في القديم و انني‌لغابركم في آخر الدهر شاكر
ص: 239
يعني آنها دامان (حبل- طناب- كنايه از توسل) حصين را گرفتند (فرزند حصين) و اگر او غائب بود مقدرات مانع نجات آنها مي‌شد. پدر شما (اي فرزند حصين) در قديم پدر ما هم بود و من تا آخر روزگار از گذشتگان شما (كه چنين فرزندي را گذاشتند) سپاسگزار خواهم بود. گفته ميشد كه زفر از كنده بود (از قبيله حصين) چون عبد الملك سوي عراق براي جنگ مصعب لشكر كشيد قرقيسيا را محاصره كرد و بمنجنيق بست. زفر دستور داد كه منادي خود به لشكريان عبد الملك اعتراض كند كه چرا منجنيق را بكار مي‌بنديد. آنها جواب دادند براي اينكه رخنه در حصار ايجاد كنيم. زفر گفت: بآنها بگو ما با شما از پشت ديوار جنگ نخواهيم كرد ما خود بميدان آمده با شما نبرد تن بتن خواهيم كرد. در آن هنگام يك برج از شهر ويران شد كه حريث بن بجدل نزديك آن بود و اتباع او منجنيق را بسته بودند. زفر گفت:
لقد تركتني منجنيق ابن بجدل‌أحيد عن العصفور حين يطير يعني منجنيق بن بجدل مرا چنين بيمناك كرده كه اگر گنجشك بپرد من ميترسم و مي‌گريزم.
خالد بن يزيد بن معاويه هم در جنگ با آنها (اتباع زفر) دليري ميكرد.
مردي از ياران زفر كه از بني كلاب بود گفت: من سخني بخالد خواهم گفت:
كه او از كار خود برگردد (و كوتاهي كند). روز بعد خالد بميدان رفت آن مرد كلابي باو گفت:
ما ذا ابتغاء خالد و همه‌اد سلب الملك و نيكت امه يعني خالد چه ميخواهد و مقصود (هم- همت) او چيست؟ در حالي كه مملكت را از او سلب كرده و مادرش را (....) اند. (چون مادر او را مروان بزني گرفت و بفرزندش گفت: اي مادر ... او بمادر خود گفت و مادرش مروان
ص: 240
را خبه كرد چنانكه گذشت). او خجالت زده از جنگ رخ تابيد و ديگر با آنها جنگ نكرد. قبيله كلب بعبد الملك گفتند: اگر ما با زفر مقابله كنيم و قبيله قيس با تو باشند هنگام جنگ قيسيان خواهند گريخت (زيرا با دشمن از يك قبيله هستند). او هم پذيرفت و قيسيان را همراه نبرد. قيسيان هم بر تيرهاي خود نوشتند كه فردا يك تن از قبايل مضر بجنگ شما نخواهند آمد. تيرها هم بشهر افتاد.
روز بعد زفر فرزند خود را هذيل كه كنيه او بآن فرزند بود (ابو هذيل) گفته شده ابو كوثر هم كنيه داشت نزد خود خواند و گفت:
تو بجنگ آنها برو و هرگز بر نگرد مگر آنكه خيمه عبد الملك را واژگون كني بخدا قسم اگر بدون اينكه ببارگاه او برسي و طناب خيمه او را پاره كني نزد من برگردي ترا خواهم كشت. هذيل هم خيل خود را جمع و سخت حمله نمود. شاميان اندك مدتي پايداري و بردباري كردند و پس از آن ناگزير گريختند.
هذيل با سواران خود آنها را پي كرد تا بطناب خيمه عبد الملك رسيد و بعضي طنابها را (با شمشير) بريد سپس برگشت. زفر سر پسر را بوسيد و باو گفت: عبد الملك پس از اين هميشه ترا دوست خواهد داشت. (كه باو رسيدي و نكشتي) هذيل گفت.
بخدا سوگند اگر ميخواستم داخل خيمه شوم مي‌توانستم داخل شوم. زفر در آن واقعه گفت:
الا لاابالي من اتاه حمامه‌اذا ما المنا يا عن هذيل تجلت
تراه امام الخيل اول فارسي‌و يضرب في اعجازها ان تولت يعني: من با كي ندارم اگر مرگ براي هر كه باشد فرا رسد بشرط اينكه مرگ از هذيل بگذرد (او زنده باشد). چنين مي‌بيني كه او پيشاپيش سواران نخستين سوار دلير است اگر سوارها از او بگريزند او آنها را دنبال مي‌كند و مي‌زند.
ص: 241
چون برج قرقيسيا ويران و رخنه در آن نمايان شد بعضي از افراد خاندان عبد الملك باو گفتند: اگر قبيله قضاعه را بجنگ آنها واداري پيروز مي‌شوي او هم چنين كرد كه آنها را بجنگ فرستاد. چون شب فرا رسيد قبيله قضاعه گريخت و بسيار كشته داد. روح بن زنباع جدامي (سردار شهير) بيكي از برجها نزديك شد و و از مدافعين آن پرسيد. شما را بخدا بمن بگوييد چند تن از شما كشته شدند.؟
گفتند: بخدا قسم حتي يك فرد از ما مجروح هم نشد. چرا يكي مخصر جراحتي برداشت كه باكش نيست. آنها گفتند. ترا بخدا بگو چند تن از شما كشته شدند؟ گفت. جمعي از دليران و سواران و عده مجروحين هم قابل شمار نيست.
خداوند ابن بجدل را لعنت كند. آنگاه روح نزد عبد الملك برگشت و گفت:
اين ابن بجدل تو را بناحق اميدوار مي‌كند بيا و از اين مرد (زفر بن حارث) بگذر.
مردي از قبيله كلب كه نام او ذيال بود. هر روز بميدان مي‌رفت و بزفر دشنام ميداد و بسيار ناسزا مي‌گفت. زفر به هذيل (فرزند) گفت. يا ديگري از اتباع زفر باو گفت. مي‌تواني كار اين (مرد) را بسازي؟ گفت. من او را نزد تو خواهم آورد. شبانه داخل لشكرگاه عبد الملك شد. بهانه تراشيد و فرياد زد. آيا كسي چنين استري با فلان نشان و فلان رنگ ديده (مثل اينكه بدنبال گم گشته خود ميگشت) با همان نيرنگ در لشكر گاه ميگشت تا بخيمه آن مرد ناسزا گو رسيد. آن مرد را خوب شناخت. آن مرد باو گفت. خداوند گم گشته ترا بتو باز گرداند. گفت: اي بنده خدا من سخت خسته شده‌ام اگر به من اجازه دهي و اندكي استراحت كنم، گفت: بيا و بنشين او در آن خيمه تنها بود. هذيل هم داخل شد صاحب خيمه در خواب فرو رفت، هذيل (پس از مدتي) او را بيدار كرد و گفت. اگر فرياد بزني ترا مي‌كشم.
ص: 242
آن مرد پرسيد مرگ يا زندگي من براي تو چه سود و زياني دارد؟ گفت. اگر خاموش باشي و با من نزد زفر بيائي من عهد مي‌كنم كه ترا بلشگرگاه عبد الملك زنده بر- گردانم و براي تو انعام هم بگيرم و گر نه ترا مي‌كشم و بعد از اين خواه زنده بمانم و خواه كشته شوم پس بعد از قتل تو كشتن من براي تو سودي نخواهد داشت. او تن داد و همراه او نزد زفر رفت. ميان لشكر باز هم جار كشيد كه هر كه چنين استري با چنين صفتي ديده بما بگويد تا از ميان سپاهيان گذشت و نزد زفر رفت و مرد را هم تحويل داد و گفت من باو امان داده‌ام زفر باو زر داد و لباس زنانه پوشانيد و بر مركب سوارش كرد و بلشكر دشمن فرستاد. با او هم مردي روانه كرد آن مرد فرياد زد اين زن را زفر نزد عبد الملك فرستاده او را روانه و رها كرد و برگشت. چون لشكريان او را ديدند شناختند و بعبد الملك خبر دادند. عبد الملك او را (با آن حال) ديد و خنديد.
آن مرد بعبد الملك گفت خداوند مردي را كه خود پيروز نموده هرگز از درگاه خويش دورش نكند. بخدا سوگند كشتن آنها براي ما خواري بار خواهد آورد، گرچه ترك و آزاد گذاشتن آنها هم موجب افسوس و تباهي خواهد بود آن مرد ديگر كار خود را تكرار نكرد و زفر را دشنام نداد گفته شده او از آن لشكر هم گريخت (و جنگ نكرد). پس از آن عبد الملك برادر خود محمد را دستور داد كه بزفر و فرزندش هذيل پيشنهاد امان بدهد كه او و اتباع و اموال آنها مصون باشد و هر چه او و فرزندش بخواهند بآنها داده شود. محمد هم پيغام داد و هذيل پذيرفت و با پدر خود گفتگو كرد و گفت. بهتر اين است كه با اين مرد آشتي كني زيرا مردم مطيع او شده‌اند و او براي تو از فرزند زبير بهتر خواهد بود او هم قبول كرد بشرط اينكه يك سال باو مهلت داده شود كه در بيعت او مطالعه و فكر كند و خود بهر جا كه بخواهد برود و اقامت نمايد و هرگز با عبد الملك در نبرد با ابن زبير شركت نكند. در همان
ص: 243
هنگام قاصدي از قبيله كلب از مدينه رسيد و بعبد الملك خبر داد كه چهار برج از شهر مدينه را ويران كردند (لشكريان عبد الملك كه فتح مدينه نزديك شده بود) عبد الملك گفت من هرگز با اين قوم صلح نمي‌كنم. آنگاه فرمان حمله داد. آنها (اتباع زفر كه محصور بودند) سپاه مهاجم را شكست دادند و گريختگان تا لشكر گاه پشت سر خود را نديدند آنگاه عبد الملك ناگزير گفت. هر چه ميخواهند بانها بدهيد (و صلح كنيد). زفر گفت اگر قبل از اين (شكست كه بتو داده‌ايم) صلح مي‌كردي براي تو بهتر بود. صلح بر امان عموم و ترك خونخواهي منعقد گرديد كه اموال آنها بخود آنها واگذار شود و زفر تا زنده باشد با عبد الملك بيعت نكند مگر ابن زبير زنده نماند زيرا بيعت ابن زبير در گردن او بود. علاوه بر آن شروط باو مالي هم داده شود كه آن مال را ميان اتباع خود تقسيم نمايد.
زفر ترسيده بود كه عبد الملك خيانت و عهد شكني كند چنانكه نسبت بعمرو بن سعيد كرده بود. او از محل خود فرود نيامد و نزد او نرفت. عبد الملك هم عصاي پيغمبر را بعنوان امان نزد او فرستاد او هم نزد او رفت چون وارد شد او را بر تخت با خود نشاند. ابن عضاة اشعري گفت من در اين نشيمن احق و اولي هستم. زفر گفت دروغ مي‌گوئي. من دشمني كردم و آسيب و زيان رساندم و اكنون دوستي مي‌كنم و سود مي‌رسانم (تو بي اثر هستي). چون عبد الملك ديد عده محصورين و اتباع زفر كم بوده پشيمان شد و گفت اگر مي‌دانستم عده آنها باين اندازه كم بوده آنها را تا آخر روزگار محاصره مي‌كردم مگر آنكه تسليم شده و بحكم من تن ميدادند. زفر شنيد باو پيغام داد اگر مايل باشي ما بحال سابق برخواهيم گشت. عبد الملك گفت اي ابا هذيل كار گذشت. روزي عبد الملك باو گفت. شنيده‌ام تو از (قبيله) كنده هستي؟ گفت. كسي كه هيچ ادعا نداشته باشد و مورد حسد واقع نشود هر چه (و از هر قبيله كه باشد) باشد مسلمة بن عبد الملك بارباب دختر زفر ازدواج كرد.
ص: 244
بهمان سبب براي دو برادرش هذيل و كوثر قبل از هر انساني اجازه ورود داده شد، زفر بفرزندش هذيل امر كرد با عده خود بهمراهي عبد الملك بجنگ مصعب برود و باو گفت تو تعهدي (نسبت بابن زبير) نداري او هم رفت ولي چون بمصعب نزديك شد گريخت و باو ملحق و در لشكر ابراهيم ابن اشتر منتظم شد.
چون ابن اشتر كشته شد هذيل بكوفه رفت و پنهان شد تا آنكه براي او از عبد الملك امان گرفته شد چنانكه گذشت
.
ص: 245

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد الملك قيساريه را گشود. بر حسب روايت واقدي. ابن زبير هم جابر بن اسود بن عوف را از حكومت مدينه عزل و طلحة بن عبيد اللّه بن عوف را كه آخرين حاكم (از طرف ابن زبير) بود نصب نمود. او در مدينه حاكم بود تا طارق بن عمر و غلام عثمان (با لشكر از طرف عبد الملك) رسيد كه طلحه گريخت.
طارق هم در مدينه ماند تا بجنگ ابن زبير بمكه لشكر كشيد.
در زمان امارت مصعب براء بن عازب در كوفه در گذشت. همچنين يزيد بن مفرغ حميري شاعر (معروف كه بفارسي هم سروده) وفات يافت. عبد الله بن ابي- حدرد اسلمي كه در حديبيه و جنگ خيبر شركت كرده بود درگذشت.
همچنين شتير بن شكل قيسي كوفي كه از ياران علي بود. ابن مسعود (يار پيغمبر و اعلم اصحاب) وفات يافتند.
(شتير) بضم شين نقطه دار و فتح تاء با دو نقطه بالا و ياء با دو نقطه زير. (شكل) بفتح شين نقطه دار و كاف در آخر آن لام است
.
ص: 246

آغاز سنه هفتاد و دو

بيان حال خوارج‌

پس از قتل مصعب عبد الملك در كوفه مستقر شد و خالد بن عبد الله را بايالت بصره منصوب نمود. در آن هنگام مهلب مشغول جنگ ازارقه (خوارج) بود. مهلب را در همان محل بحكومت اهواز و دريافت باج و خراج منصوب و برادر خود عبد العزيز را بجنگ خوارج روانه كرد. مقاتل بن مسمع را نيز بياري او فرستاد هر دو بدنبال خوارج رفتند. خوارج هم در كرمان بدارا بجرد رفته و در آنجا تجمع نمودند. قطري بن فجاءة مازني نيز با نفاق صالح بن مخارق با نهصد سوار باستقبال عبد العزيز و نبرد وي شتاب كرد. عبد العزيز با سپاه خود آهسته راه پيمائي مي‌كردند و بدون احتياط و انضباط بودند چون روبرو شدند سپاهيان گريختند.
عبد العزيز هم زن خود دختر منذر بن جارود را از دست داد و جان خود را برداشت و گريخت. آن زن را (مانند زنان كافر) بمزايده فروخته شد و قيمت وي بالغ بر صد هزار درهم گرديد. يكي از خوارج كه از قوم آن زن بود رسيد و گفت: دور شويد من گمان مي‌كنم كه اين زن كافر موجب فتنه و فساد شده آنگاه گردنش را
ص: 247
زد و بعد راه بصره را گرفت. يكي از خانواده منذر آن قاتل را ديد باو گفت: بخدا سوگند ما نمي‌دانيم كه آيا بتو ملامت كنيم يا آفرين بگوييم؟ (كه ناموس را حفظ كردي) او هميشه مي‌گفت: من آن كار را از روي تعصب و غيرت انجام دادم.
عبد العزيز در آن گريز برامهرمز رسيد. مهلب هم بر فرار او آگاه شد. سالخورده‌اي از قبيله ازد نزدش فرستاد و گفت: اگر او شكست خورده و گريخته باشد باو دلداري و تسلي بده. آن پير ازدي باو رسيد و ديد با سي سوار وارد شده و دلشكسته و پريشان بود. پيغام مهلب را باو داد و باز نزد مهلب برگشت و حال گريز وي را وصف نمود.
مهلب هم نزد برادر او خالد بن عبد اللّه رسول فرستاد و خبر شكست او را داد. خالد برسول گفت: دروغ مي‌گوئي. رسول گفت: بخدا سوگند من هرگز دروغ نگفته‌ام.
اگر من دروغ گفته باشم تو گردن مرا بزن و اگر راست گفته باشم جبه خود را بعنوان خلعت بمن بده. گفت: من از خطر بزرگ رها مي‌شوم و بخطر كوچك بخشش جبه و قبا خشنود مي‌شوم. او را بزندان سپرد ولي در حق او نيكي كرد تا خبر صحيح برسد. خبر شكست و گريز رسيد ابن قيس رقيات درباره گريز عبد العزيز و ترك زن خود چنين گفت:
عبد العزيز فضحت جيشك كلهم‌و تركتهم صرعي بكل سبيل
من بين ذي عطش يجود بنفسه‌و ملحب بين الرجال قتيل
هلا صبرت مع الشهيد مقاتلااذ رحت منكت القوي باصيل
و تركت جيشك لا امير عليهم‌فارجع بعار في الحياة طويل
و نسيت عرسك اذ تقاد سبيةتبكي العيون برنة و عويل يعني اي عبد العزيز همه سپاه خود را رسوا كردي. آنها را در هر راهي كشته و بخون آغشته گذاشتي. يكي در حال تشنگي جان مي‌دهد و ديگري ميان رجال با تن پاره پاره كشته و افتاده است. آيا تو نمي‌توانستي با همان شهيدي كه جان داده
ص: 248
پايداري و بردباري و نبرد كني؟ چرا با قواي تحليل يافته هنگام بامداد گريختي؟
تو سپاه خود را بدون فرمانده گذاشتي و رفتي. ننگ تو در زندگاني بسي خواهد بود.
تو با همان ننگ برگرد و بيا.
تو همسر خود را كه گرفتار شده و با خواري كشيده مي‌شد ترك و فراموش كردي. بر گرفتاري آن زن چشمها گريان است. مردم بر آن حال زاري ميكنند.
خالد بعبد الملك نوشت و خبر شكست و فرار را داد. عبد الملك پاسخ داد من مطلع شدم و از رسول هم پرسيدم كه مهلب در چه حال است گفت او والي اهواز شده. بدا بعقل و خرد تو. تو برادر اعرابي بدوي بيابان گرد را كه از اهل مكه باشد براي جنگ (خوارج آزموده) مي‌فرستي و مهلب را بر كنار مي‌گذري كه باج و خراج براي تو جمع كند؟ او يگانه مرد نيك نهاد آزموده جنگ ديده و او فرزند جنگ و فرزندزادگان جنگ است. بمهلب پيغام بده كه او باستقبال آنها برود. من هم بشر (والي كوفه) را كه در كوفه است دستور دادم كه براي تو مدد بفرستد تو هم با سپاه كوفه برو ولي هرگز بدون مشورت و راي و تدبير مهلب گامي برندار و السلام.
عبد الملك ببرادر خود بشر والي كوفه نوشت: كه عده پنج هزار سپاهي بفرماندهي مردي كه خود انتخاب كند براي جنگ خوارج روانه كند چون جنگ را پايان دهند از آنجا راه شهر ري را گيرند و در آنجا براي پاسگاههاي ري مدد بگذار كه مستعد نبرد باشند. بشر هم پنج هزار مرد سپاهي بفرماندهي عبد الرحمن بن محمد بن اشعث فرستاد و فرمان حكومت شهر ري را باو داد كه پس از پايان كار خوارج فرماندار آن سامان باشد. خالد هم با لشكر بصره از شهر بيرون رفت تا باهواز رسيد و عبد الرحمن هم با اهل كوفه رسيد. ازرقيان (خوارج) هم باهواز نزديك شدند. مهلب بخالد گفت: من در اينجا كشتي‌هاي بسياري مي‌بينم تو بايد آن
ص: 249
كشتيها را در پناه خود بگيري و گر نه خوارج آنها را آتش خواهند زد. پس از يك ساعت خوارج بكشتي‌ها رسيدند و همه را آتش زدند. خالد هم صفوف خود را آراست و مهلب را فرمانده ميمنه و داود بن قحدم را كه از بني قيس بن ثعلبه بود فرمانده ميسره نمود. مهلب بر لشكر عبد الرحمن بن محمد گذشت ديد او گرد لشكر خود خندق حفر نكرده (بدون احتياط) باو گفت:
چه مانع داشت كه تو گرداگرد لشكر خندق حفر نكردي؟ گفت: آنها در نظرم از ... (غير قابل تصريح و بالاخره باد بايد گفت) شتر خوارتر و ناچيزترند.
گفت: آنها را خوار مپندار آنها شيران عرب هستند مهلب از آن محل نرفت مگر بعد از حفر خندق براي اتباع عبد الرحمن. مدت بيست روز بدان حال انتظار كشيدند و بعد خالد فرمان هجوم عمومي داد خوارج كار را بسيار سخت و طاقت- فرسا ديدند زيرا عده فزونتر از آنچه تصور كردند بود. سواران از هر طرف بآنها احاطه كردند چون تاب پايداري نداشتند تن بفرار دادند ولي با احتياط و در حال دفاع و آرايش. خالد هم داود بن قحدم را بدنبال آنها فرستاد و خود بشهر بصره برگشت. مهلب هم در اهواز ماند. عبد الرحمن هم راه ري را پيش گرفت. خالد هم بعبد الملك گزارش داد. عبد الملك ببرادر خود بشر نوشت كه عده چهار هزار سپاهي با مردي مجرب و جنگ ديده براي تعقيب خوارج بفارس روانه كند و آن مرد بايد با داود بن قحدم موافقت نمايد (كه او در فارس بود). بشر هم عتاب بن ورقاء را برگزيد و با چهار هزار سوار از اهل كوفه فرستاد آنها رفتند تا بداود پيوستند.
در آنجا همه با هم خوارج را دنبال كردند تا اسبهاي آنها يكباره هلاك و نابود شد و خود آنها دچار خستگي و گرسنگي ناگزير هر دو لشكر (داود و عتاب) پياده به اهواز پناه بردند. (خوارج آسوده شدند) در آن سال ابو فديك خارجي قيام كرد. او از بني قيس بن ثعلبه بود بحرين
ص: 250
را گرفت. نجده بن عامر صنفي را كشت (شرح حال او گذشت). خالد بن عبد اللّه از دو طرف دچار خوارج شده بود. از يك طرف رسيدن قطري باهواز و از طرف ديگر قيام ابو فديك. خالد بر در خود امية بن عبد اللّه را با سپاهي عظيم براي جنگ ابو فديك روانه كرد. ابو فديك او را شكست داد و منهزم نمود. همسر او را هم اسير كرد و بخود اختصاص داد. و خالد هم بعبد الملك گزارش داد.

بيان قتل عبد الله ابن خازم‌

هنگام قتل مصعب ابن خازم مشغول جنگ بحير بن ورقاء صريمي تيمي در نيشابور بود. عبد الملك بابن خازم نامه نوشت و او را دعوت كرد كه بيعت كند و خراسان را مدت هفت سال باو واگذار نمايد. حامل نامه هم سواده بن اشتم نميري بود. گفته شده حامل نامه مكمل غنوي بود. ابن خازم باو گفت: مكس‌پذير (ابو الذبان- مقصود عبد الملك براي تحقير) كه ترا فرستاد دانست كه تو از طايفه غني هستي و من ترا نخواهم كشت زيرا تو از قبيله قيس هستي پس تو بايد نامه (كه آوردي) بخوري (و فرو بدهي) (نامه را از بين برد و نپذيرفت) عبد الملك نيز بشخص بكير بن وشاح نوشت او جانشين ابن خازم در مرو بود. باو وعده داده و تطميع كرده بود. بكير هم عبد اللّه ابن زبير را خلع و براي بيعت عبد الملك دعوت نمود. اهل مرو هم اجابت و اطاعت كردند. چون ابن خازم شنيد ترسيد كه بكير از مرو لشكر بكشد آنگاه خود ميان دو دشمن بماند ناگزير دست از جنگ بحير كشيد و مرو را قصد كرد. يزيد فرزندش هم در ترمذ بود. بحير بدنبال ابن خازم شتاب كرد و در يك قريه بفاصله هشت فرسنگ دور از مرو تلاقي طرفين واقع
ص: 251
شد. دست بجنگ زدند و ابن خازم كشته شد. قاتل او وكيع بن عمرو قريعي بود كه اول او را سرنگون كرد بعد بحير بن ورقاء و عمار بن عبد العزيز نيزه را بتن او فرو بردند و چون بر زمين افتاد وكيع بر سينه او نشست و او را كشت. بعضي از امراء از وكيع پرسيد چگونه تو او را كشتي؟ گفت: سر نيزه را بتن او فرو بردم و چون بر او غلبه يافتم بر زمينش افكندم و بر سينه‌اش نشستم او نتوانست برخيزد من گفتم.
هان هنگام خونخواهي دويله رسيده، دويله هم برادر وكيع از مادر بود.
در يكي از جنگهاي (ابن خازم كشته شده بود). وكيع گفت: چون خواستم سرش را ببرم آب دهان بر روي من انداخت و گفت: نفرين خدا بر تو باد تو پيش آهنگ (كبش- قوچ- گوسفند نر گله- اصطلاح معروف) مضر را بخونخواهي برادرت ميكشي كه برادرت يك مشت هسته ارج ندارد. وكيع گفت: در آن حال (كه بايد دهانش خشك شده باشد) من آب دهان باندازه تصور نمي‌كردم آن هم هنگام مرگ. بحير هم خبر قتل او را بعبد الملك داد ولي سرش را نفرستاد. بكير هم اهل مرو را (براي جنگ ابن خازم) فرستاد ولي وقتي رسيدند كه ابن خازم كشته شده بود. بكير خواست سر ابن خازم را بگيرد و نزد عبد الملك بفرستند بحير از از دادن سر خودداري كرد. بكير بحير را با گرز زد و سر بريده ابن خازم را گرفت و او را بزندان سپرد و سر را نزد عبد الملك فرستاد و نوشت كه من ابن خازم را كشتم. چون سر بريده رسيد عبد الملك رسول بحير را (كه پيش از آن رسيده بود) نزد خود خواند و گفت: اين داستان چيست؟ تو ميگوئي بحير او را كشته و حال اينكه بكير سر را فرستاده و ادعاي قتل او را كرده؟ رسول گفت: نميدانم من از آن قوم جدا نشدم مگر بعد از قتل ابن خازم (كه شاهد و ناظر آن بودم) گفته شده ابن خازم بعد از قتل عبد اللّه بن زبير كشته شده و عبد الملك سر ابن زبير
ص: 252
را براي ابن خازم فرستاده بود و او را براي بيعت خود دعوت نمود و او سر را گرفت غسل داد و تكفين كرد و بمدينه نزد خانواده زبير فرستاد و نامه عبد الملك را در همان هنگام برسول داد كه آنرا فرو بدهد و بخورد و گفت: اگر تو رسول نبودي ترا مي‌كشتم. گفته شده چنين نكرد بلكه دست و پاي رسول را بريد و سوگند ياد كرد كه هرگز عبد الملك را اطاعت و متابعت نكند.
(بحير بفتح باء يك نقطه و كسر حاء بي‌نقطه است.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال حاكم مدينه از طرف عبد الملك طارق بود. والي كوفه هم بشر بن مروان و قاضي آن عبيد اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بود. والي بصره هم خالد بن عبد اللّه و قاضي آن هشام بن هبيره بود. امير خراسان بقول بعضي بكير بن وشاح و بقول ديگري عبد اللّه بن خازم بود (كه در آخر سال بكير بامارت رسيد).
در آن سال عبيده سلماني وفات يافت او از ياران علي بود.
(عبيده) بفتح عين و كسر باء يك نقطه‌

آغاز سنه هفتاد و سه‌

بيان قتل عبد اللّه بن زبير

چون عبد الملك در بلاد شام بيعت گرفت عروة بن انيف را با شش هزار سپاهي شامي بمدينه فرستاد و باو دستور داد كه بدرون شهر نرود بلكه در عرصه پيرامون آن لشكر بزند حاكم مدينه در آن وقت از طرف ابن زبير حارث بن حارث بن معمر
ص: 253
جحمي بود كه گريخت. ابن انيف براي نماز جمعه از لشكرگاه بشهر مي‌رفت و پس از اداء فريضه بلشكرگاه خود باز مي‌گشت (كه در خارج شهر بر حسب دستور عبد الملك بود) مدت يك ماه بدان گونه گذشت كه ابن زبير براي جنگ آنها كسي را نفرستاد. عبد الملك باو نوشت كه با لشكر خود برگردد او و همراهان برگشتند.
بعد از او عبد الرحمن بن سعد قرظي امام جماعت شده بود. پس از برگشتن وي حارث بمدينه باز گشت. ابن زبير هم سليمان بن خالد زرقي انصاري را كه مردي پارسا بود بحكومت خيبر و فدك منصوب كرد او هم رسيد و بمحل حكومت خود مستقر گرديد. عبد الملك براي فتح مدينه عبد الواحد بن حارث بن حكم را با عده چهار هزار سپاهي فرستاد. گفته شده نام او هم عبد الملك (نه عبد الواحد) بود.
او هم در وادي القري لشكر زد و عده پانصد تن براي جنگ سليمان بفرماندهي ابو القمقام فرستاد. آنها بمحل حكومت او نرسيده كه او (سليمان) گريخت و در عرض راه باو رسيدند و او را با عده همراهانش كشتند.
عبد الملك شنيد و محزون گرديد و گفت: آنها يك مرد مسلمان پرهيزگار و پاك نهاد بي‌گناه را كشتند.
ابن زبير حارث را عزل و بجاي او جابر بن اسود بن عوف زهري را نصب نمود.
جابر هم ابو بكر بن ابي قيس را با ششصد و چهل سوار سوي خيبر روانه كرد آنها ابو القمقام و عده او را در فدك ديدند كه بر مردم ستم مي‌كردند با آنها نبرد كردند عده ابو القمقام گريختند و سي تن از آنها گرفتار شدند. آنها را دست بسته كشتند گفته شده تمام عده پانصد تن يا بيشتر آنها را كشتند. بعد از آن عبد الملك طارق بن عمرو غلام عثمان را (با لشكر) فرستاد و باو دستور داد كه ميان ايله و وادي القري لشكر بزند و مانع پيشرفت لشكريان ابن زبير باشد و اگر ابن زبير در جائي رخنه كند فورا جلوگيري و سد نمايد. طارق هم براي جنگ ابو بكر خيلي فرستاد.
ص: 254
جنگ رخ داد ابو بكر در معركه افتاد و عده دويست تن از اتباع او بي‌پا شدند ابن زبير بقباع كه در آن هنگام امير بصره بود نوشت كه دو هزار سوار براي ياري حاكم مدينه تجهيز و روانه كند. او هم عده دو هزار مرد فرستاد چون آنها بدان سامان رسيدند ابو بكر را كشته ديدند. ابن زبير فرمان داد كه حابر بن اسود لشكر بصره را بجنگ طارق روانه كند. بصريان از مدينه خارج شده بمقابله طارق رفتند. چون خبر بطارق رسيد آماده نبرد گرديد. جنگ واقع شد و پيش تازان بصريان كشته شدند و بقيه گريختند. طارق آنها را دنبال و سخت تار و مار كرد اسراء و مجروحين را كشت و يك گرفتار يا مجروح زنده نگذاشت و بلشكرگاه خود در وادي القري برگشت. حاكم مدينه از طرف ابن زبير هم جابر بن اسود بود كه ابن زبير او را عزل و طلحه بن عبيد اللّه بن عوف را بجاي او نصب نمود. او را طلحه ندي (كرم و سخا) مي‌ناميدند و آن در تاريخ سنه هفتاد بود او در مدينه حاكم بود تا هنگامي كه طارق رسيد و او را بيرون كرد. چون عبد الملك مصعب را كشت و خود وارد كوفه شد و از همانجا حجاج بن يوسف ثقفي را با دو هزار سپاهي روانه كرد.
گفته شده سه هزار آن هم از اهل شام كه بجنگ عبد اللّه بن زبير بپردازند. علت اينكه حجاج را فرستاد و ديگري را نفرستاد اين بود كه حجاج بعبد الملك گفت:
من در خواب چنين ديدم كه عبد اللّه بن زبير را اسير كردم و پوست او را كندم. مرا بجنگ او بفرست و فرماندهي سپاه محارب را بمن واگذار كن عبد الملك هم او را فرستاد. يك عهد نامه امان براي ابن زبير هم نوشت و باو داد كه چنانچه تسليم شد باو امان بدهد همچنين اتباع او همه در امان و آسوده باشند اگر اطاعت كنند و تسليم شوند. او هم در ماه جمادي الاولي سنه هفتاد و دو لشكر كشيد. بمدينه نرفت بلكه يكسره بطائف رفت و در آنجا لشكر زد. از همانجا خيل را دسته دسته براي اخلال كار ابن زبير تجهيز و روانه مي‌كرد. ابن زبير هم سواران خود را
ص: 255
مي‌فرستاد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌12 255 بيان قتل عبد الله بن زبير ..... ص : 252
وقت در عرفه جنگ رخ ميداد خيل ابن زبير ميگريخت و خيل حجا پيروز شد. حجاج بعبد الملك نوشت و از او اجازه خواست كه داخل حرم شود (در مكه كه حرم بود و جنگ در آن روا نباشد نبرد كند). آنگاه ابن زبير را محاصره كرد. باز بعبد الملك نوشت كه ابن زبير و اتباع او ناتوان و جبان هستند اما از او هم مدد خواست. عبد الملك بطارق نوشت كه بياري حجاج شتاب كند.
طارق در ماه ذي القعده سنه هفتاد و دو حاكم ابن زبير را از شهر بيرون كرد و مردي از اهل شام بنام ثعلبه را بحكومت مدينه گماشت. ثعلبه براي تحقير و آزار اهل مدينه چون بر منبر پيغمبر فراز مي‌شد. خرما با مغز مي‌خورد. او نسبت بهواخواهان ابن زبير سخت گير بود. طارق هم در مكه بحجاج پيوست و آن در سنه سلخ ماه ذي الحجه (همان سال) بود. عده لشكر او پنجهزار بود. حجاج هم در ماه ذي القعده بمكه رسيد. در آن هنگام احرام كرد و در حال احرام در محل بئر ميمون (چاه ميمون) منزل گرفت و بامارت حج وارد مكه شد ولي طواف نكرد و در صفا و مروه هم مراسم را بجا نياورد (طرفين در حال جنگ بوده كه باحترام حج متاركه نمودند) زيرا ابن زبير مانع شده بود. ابن زبير در آن هنگام سلاح را از خود دور نمي‌كرد از نزديكي زنان و استعمال عطر هم پرهيز داشت بدان حال (پرهيز) بود تا كشته شد. ابن زبير و اتباع او هم (در قبال حجاج) از مراسم حج صرف نظر كردند. بعرفه نرفتند و سنگ هم نينداختند (از مناسك حج) ولي قرباني كردند كه ابن زبير چند شتر كشت. چون حجاج ابن زبير را محاصره كرد منجنيق را بر كوه ابو قبيس قرار داد و كعبه را هدف نمود. عبد الملك در زمان يزيد بن معاويه بر او اعتراض و عمل او را انكار ميكرد (آن كار را زشت و مخالف دين ميدانست) چون كار بدست او افتاد خود بدان امر داد مردم گفتند. او دين خود
ص: 256
را خوار نمود.
ابن عمر هم در آن سال براي حج رفت و بحجاج (فرمانده) پيغام داد و گفت از خدا بترس و از انداختن سنگ (منجنيق) بر اين مردم كه در پناه بلد حرام (كعبه) و در ماه حرام (ماه ذي الحجه) آرام گرفته‌اند بينديش و بپرهيز. در اين هنگام حجاج و زوار از اقطار دور و نزديك آمده كه فريضه حج را ادا و خير و بركت دريافت كنند و اين منجنيق مانع استفاده آنها شده كه نمي‌توانند طواف كنند. تو از بكار بردن منجنيق و انداختن سنگ خودداري كن و بگذار هنگام طواف مردم آسوده و آرام باشند. سنگ اندازي مدتي ترك شد و مردم آزادانه طواف كردند و از عرفات برگشتند و مناسك حج را انجام دادند. ابن زبير هم مانع طواف نگرديد چون مردم از طواف و زيارت فراغت يافتند منادي ندا داد كه حاجيان بمحل و بلاد خود برگردند زيرا ما باز منجنيق را بكار خواهيم برد و كعبه و ابن زبير را هدف خواهيم كرد. در آن هنگام (كه منجنيق بكار افتاد) آسمان را ابر پوشانيد و غرش رعد بر صداي منجنيق چيره شد. اهل شام از آن وضع ترسيدند و از انداختن سنگ خود- داري كردند (از غضب خداوند) دست از كارزار كشيدند. حجاج خود سنگ منجنيق را گرفت و در منجنيق گذاشت و انداخت. روز بعد صاعقه فرود آمد و عده دوازده تن از اهل شام را كشت. شاميان دلشكسته و بيمناك شدند. حجاج گفت: اي اهل شام بدگمان نشويد و نترسيد من فرزند تهامه هستم (حجاز مكه و طائف).
اين صاعقه‌ها هميشه نازل مي‌شود (مربوط بغضب خدا نمي‌باشد). فتح و ظفر نزديك شده و من بشما بشارت پيروزي را مي‌دهم. روز بعد صاعقه نازل شد و جمعي از اتباع ابن زبير را كشت. حجاج گفت: مگر نمي‌بينيد كه آنها هم دچار صاعقه مي‌شوند در حاليكه شما مطيع (خليفه) هستيد و آنها متمرد مي‌باشند. سنگ صاعقه هم پيش پاي ابن زبير مي‌افتاد در حاليكه او مشغول نماز بود و او از جاي خود
ص: 257
نمي‌رفت. اهل شام هم اين رجز را مي‌خواندند
يا ابن الزبير طالما عصيكاو طالما عنيتنا اليكا
لتجزين بالذي اتيكا
مقصود عصيت و اتيت (مثل است) يعني اي فرزند زبير بسي عصيان كردي و بسي ما را قصد كردي كه آن قصد بسود تو باشد بآنچه رسيدي براي تو كيفر خواهد بود.
گروهي از اعراب (باديه‌نشين) بر ابن زبير وارد شدند و گفتند. ما براي ياري تو آمده‌ايم. هر يكي از آنها شمشيري كارد مانند بدون غلاف بر خود آويخته بودند. ابن زبير بآنها گفت: اي گروه اعراب خداوند شما را نزديك نكند. بخدا قسم سلاح شما كهنه و سخن شما بي‌مايه است شما هنگام احتياج جنگجو و هنگام سيري دشمن و غارتگر هستيد. آنها هم پراكنده شدند و برگشتند. جنگ ميان متحاربين سخت بود و سخت‌تر گرديد. نرخ خواربار براي اتباع ابن زبير گران شد مجاعه و گرسنگي شدت يافت. قحط و غلا بحدي رسيد كه ابن زبير اسب خود را كشت و گوشت آنرا ميان اتباع خود تقسيم كرد. هر مرغي بده درهم فروخته ميشد هر يك من ذرت بيست درهم قيمت داشت در حاليكه خانه‌هاي ابن زبير پر از گندم و جو و ذرت و خرما بود. اهل شام انتظار داشتند كه قحط شدت يابد و محصورين از شدت گرسنگي تسليم شوند. ابن زبير هم از انبارهاي خود جز اندكي براي سد رمق چيزي نمي‌داد و ميگفت. روح اتباع من قوي ميباشد كه تا انبار داراي مواد غذا باشد آنها اميدوار و نيرومند هستند. قبل از قتل او مردم متفرق شدند از حجاج امان گرفتند و رفتند. ده هزار تن از او جدا شده بحجاج پيوستند در ميان آنها دو فرزندش حمزه و خبيب بودند كه خود براي نجات خويش امان گرفتند. عبد اللّه بفرزند خود زبير گفت: تو هم امان بگير و برو چنانكه دو برادرت كردند زيرا
ص: 258
زنده بودن شما براي من گواراتر است.
او گفت: جان من از جان تو گرامي‌تر نيست. او پايداري كرد و با پدر كشته شد. چون اتباع او پراكنده و تسليم شدند حجاج براي سپاهيان خطبه نمود و گفت: كمي عده ابن زبير و شدت قحط و غلا و تباهي حال آنها را هم مي‌بينيد. پس شما اميدوار (بفتح) باشيد. حمله كنيد. آنها هم حمله كردند و فرياد و هياهوي مهاجمين بلند شد و فضا را فرا گرفت. ابن زبير نزد مادر خود رفت و گفت: اي مادر. مردم مرا ترك كردند و پراكنده شدند حتي فرزندانم مرا خوار داشتند. جز يك عده كم كسي با من نمانده آنها هم بيشتر از يك ساعت پايداري و بردباري نخواهند كرد. آن قوم (دشمن) هر چه من در دنيا ميخواهم بمن ميدهند. عقيده تو چيست؟ مادرش گفت. اي فرزند بخدا تو درباره خود بيشتر و بهتر آشنا و دانا هستي. اگر ميداني كه تو بر حق هستي و براي حق دعوت مي‌كني همين راه را بگير و (براي حق‌پرستي) برو (تا كشته شوي) زيرا ياران تو در همين راه كشته شدند.
تو نبايد گردن بنهي كه بني اميه با گردن تو بازي كنند و اگر تو دنيا را ميخواهي پس تو بد بنده (خدا) هستي كه خود و ياران خود را هلاك كردي و بفنا دادي. اگر هم بگويي من بر حق بودم ولي چون اتباع من سست شدند من ضعيف و ناتوان شدم بدانكه اين رويه آزادگان و دينداران نيست. تو در اين دنيا تا كي خواهي زيست؟ پس قتل براي تو بهتر است زيرا جاويد نخواهي ماند. گفت: اي مادر ميترسم پس از اينكه مرا بكشند پاره پاره كنند يا بدار بكشند. گفت: اي فرزند گوسفند پس از كشتن احساس درد نمي‌كند و باكي از اين ندارد كه چون ذبح شود پوستش را بكنند تو هشيار باش و با اتكال و استعانت خداوند برو. او سر مادرش را بوسيد و گفت: عقيده من هم همين است و من براي همين (كشته شدن) قيام كرده‌ام و براي چنين روزي مجاهده نمودم. من دنياپرست نبوده و نيستم من
ص: 259
فقط براي خداپرستي جنبيدم و براي اين خشمگين شدم كه ديدم حرام خداوند را روا داشته‌اند ولي در اين گفتگو خواستم عقيده ترا (اي مادر) بدانم و تو بر هشياري من افزودي اي مادر بدان كه من كشته ميشوم آن هم در همين روز پس نبايد بر حزن و اندوه تو افزوده شود. تو كار خطا را بخدا واگذار كن و بدان فرزند تو كار زشت را بر كار نيك رحجان نداده و مرتكب فحشاء نشده و در حكم و اراده خداوند شك و ريب و حيرت نداشته و هر عهدي كه كرده يا اماني كه داده آنرا نقض و فسخ ننموده و در ارتكاب ظلم تعمد نداشته و ستم بر مسلمانان و هم پيمان (غير مسلمان كه با مسلمين عهد دارند) نكرده و بكارهاي بد و ستمهاي عمال و حكام خود راضي نبوده بلكه آنها را مؤاخذه ميكردم هيچ چيز هم بيشتر از رضاي خداوند نزد من گرامي و پسنديده نبوده. خداوندا من اين را براي تبرئه خود نميگويم ولي براي تسلي و دلخوشي مادرم بزبان آورده‌ام. مادرش گفت: اميدوارم عزاي من براي تو نيك باشد. برو كه من ترا بحساب خداوند خواهم آورد اگر هم پيروز شوي از پيروزي تو خرسند خواهم شد. برو تا من عاقبت كار ترا ببينم. گفت:
خداوند بتو پاداش نيك دهد. مرا از دعاي خود محروم مدار گفت: من ترا در دعا فراموش نخواهم كرد اگر كسي بر باطل كشته شده باشد (بر او دريغ نيست) كه تو بر حق كشته مي‌شوي (و بر تو دريغ بايد) خداوندا شب زنده‌داري و گريه و زاري مرا مشمول رحمت خود فرما كه من در مكه و مدينه در شدت گرما و با تشنگي و ناكامي سوگواري مي‌كنم. خداوندا از او خشنود باش كه او پدر و مادرش را خشنود كرده بود. خداوندا من او را بتو مي‌سپارم و كار او را بتو وا مي‌گذارم و برضاي تو و حكم و قضاي تو راضي هستم. بمن اجر و ثواب سپاسگزاران و بردباران را عطا فرما. او هر دو دست مادر را گرفت كه ببوسد. مادرش گفت: اين وداع است از من دور مشو. گفت: من براي توديع آمده‌ام زيرا اين را آخرين روزهاي
ص: 260
زندگاني مي‌دانم. گفت: برو و هشيار باش و بمن نزديك شو كه با تو وداع كنم. او نزديك شد او را ببغل كشيد و او را بوئيد و بوسيد. دستش بر زره او افتاد، گفت: اين كار براي كسي كه چنين تصميمي گرفته (بر كشته شدن) شايسته نيست. گفت: زره بر تن براي اين گرفتم كه با عزم و جزم دوشم را بپوشانم و ببندم و ترا قوي دل بدارم گفت: من با اين زره دلقوي نخواهم بود. او زره را افكند. دو آستين خود را بر دست بست و دامان را بالا گرفت. يك جبه خز (ابريشمين) پوشيد جامه خود را بكمربند خود پيچيد در حاليكه مادرش مي‌گفت: لباس خود را بگير و ببند و برو. او رفت و بميدان رسيد و گفت:
اني اذا اعرف يومي اصبرو انما يعرف يومه الحر
اذ بعضهم يعرف ثم ينكر
يعني من اگر روز خود (هنگام آزمايش و روزگار سخت) را بشناسم بردباري و پايداري مي‌كنم. (اگر آن روز فرا رسد من چنين مي‌كنم) روز آزمايش و كارزار را مرد آزاده (و دلير) خوب مي‌شناسد. بعضي از مردان هم مي‌شناسند و انكار ميكنند (مي‌دانند كه بايد شجاع باشند ولي جبن مي‌كنند و تن بخواري مي‌دهند). مادرش رجز او را شنيد و گفت: بخواست خداوند تو بردباري خواهي كرد چنانكه دو پدرت ابو بكر و زبير و مادرت صفيه دختر عبد المطلب صبر كردند. (مادرش اسماء ذات النطاقين دختر ابو بكر زن بزرگ و شريف كه در آغاز اسلام پيغمبر را خدمت و ياري كرده بود و صفيه هم عمه پيغمبر كه از مدينه دفاع كرد و يك يهودي كشت در صورتي كه حسان شاعر از مبارزه او خودداري كرده بود) ابن زبير بر اهل شام سخت حمله كرد و عده را كشت ولي بعد خود و اتباع او شكست خوردند و عقب نشستند بعضي از ياران باو گفتند: بهتر اين است بفلان جا پناه ببري گفت: اگر چنين كنم پير بدي در عالم اسلام خواهم بود زيرا جمعي را بكشتن دادم اكنون جان خود را
ص: 261
بردارم و بروم. خود بگريزم و ياران خود را كشته و بخون آغشته بگذارم و بگذرم.
اهل شام هم نزديك شدند بحديكه درها و دربها را گرفتند. آنها فرياد مي‌زدند: اي فرزند ذات النطاقين (دو كمربند هنگام ياري پيغمبر بكمر مي‌بست و طعام حمل مي‌كرد و آن صفت براي او موجب مباهات بود). او بآنها مي‌گفت:
و تلك شكاة ظاهر عنك عارها
يعني: اين صفت ننگ نيست كه شما آن را ننگ و عار مي‌دانيد اهل شام بر درهاي مسجد مأمور گماشتند. از اهل هر شهري مردي گذاشتند. در روبروي كعبه را باهل حمص واگذاشتند. در بني شيبه را بعهده اهل دمشق گذاشتند. باب صفارا بمردم اردن سپردند. اهل فلسطين را بر در بني جمح گماشتند. اهل قنسرين را بر در بني تميم نشاندند (تمام درها را گرفتند و مردم را محصور نمودند) حجاج و طارق هر دو (با عده خود) از ناحيه ابطح تا مروه را گرفته بودند. گاهي ابن زبير از آن ناحيه حمله مي‌كرد و گاهي از ناحيه ديگر. او مانند شير بيشه حمله مي‌كرد چون مردان جنگ بر او حمله مي‌كردند او آنها را شكست مي‌داد و بدنبال آنها مي‌دويد و عقب مي‌نشاند و فرياد مي‌زد واي بر مادرت اي ابا صفوان. اين پيروزي مردان كار لازم دارد (كه چون پيروز شوم دنبال كار را بگيرند). اگر من يك حريف مبارز داشته باشم كار او را مي‌ساختم (ولي مبارزين متعدد هستند) ابو صفوان كه عبد اللّه بن صفوان بن اميه بن خلف باشد مي‌گفت: آري بخدا. مبارزين از هزار هم بيشتر هستند (كه با يك تن نبرد مي‌كنند) چون حجاج ديد كه مردم بر ابن زبير حمله نمي‌كنند (ميترسند) خشمگين شد و پياده گرديد و خود از عقب سر مردم را دسته دسته پيش مي‌راند و بهجوم مجبور مي‌كرد. پرچم دار ابن زبير را كه پيشاپيش حمله مي‌كرد قصد نمود. ابن زبير خود پيش افتاد و علم خود را پشت قرار داد و سخت دفاع و دليري كرد تا مهاجمين را عقب نشاند.
ص: 262
آنگاه دو ركعت نماز خواند. مهاجمين باز بر پرچمدار او حمله كردند و او را كشتند. او نزديك در بني شيبه كشته شد. اتباع حجاج پرچم را ربودند. چون ابن زبير از نماز فراغت يافت از قتل پرچمدار بي‌خبر باز حمله كرد و مردي را از اهل شام كشت و گفت: بگير كه من فرزند خواري (يار ويژه پيغمبر هستم. ديگري را كه حبشي بود زد و دستش را بريد و گفت: اي ابا حممه اي فرزند حام بردبار باش (ابو حممه و ابن حام بحبشي‌ها گفته مي‌شود). عبد اللّه بن مطيع هم همراه او جنگ مي‌كرد و ميگفت:
انا الذي فررت يوم الحره‌و الحر لا يفر إلا مره
و اليوم اجزي فرة بكره
يعني من آنم كه در جنگ حره (قتل عام يزيد در مدينه كه شرح آن گذشت) گريخت. مرد آزاده نميگريزد مگر يك بار. امروز (تلافي مي‌كنم) آن فرار را بحمله و پيشرفت جبران مي‌كنم (پاداش مي‌دهم).
او (ابن زبير) سخت نبرد كرد و آنها (شاميان) از هر طرف باو احاطه و حمله كردند تا او را كشتند. تاريخ قتل او روز شنبه از ماه جمادي الثانية كه عمر او هفتاد و سه سال بود. قاتل او مردي از مراد (قبيله) بود كه سرش را بريد و نزد حجاج برد حجاج هم بر زمين افتاد و سجده كرد و خبر او را بتوسط سكوني و مرادي بعبد الملك داد. عبد الملك بهر يك از آن دو پانصد دينار داد. حجاج و طارق هر دو رفتند تا بر نعش او ايستادند. طارق گفت: هيچ زني مردي فحل (دلير مذكر) تر از اين نزائيد حجاج گفت: تو دشمن امير المؤمنين را ثنا ميگوئي؟ گفت: آري. او (مردانگي) او براي ما سرمايه پوزش است اگر چنين نبود ما مدت هفت ماه او را محصور نمي‌كرديم كه او لشكر و سنگر محكم هم نداشت و با وجود اين بر ما چيره شده بود. سخن و محاوره آن دو بعبد الملك رسيد و عبد الملك سخن طارق بر گفته
ص: 263
حجاج ترجيح داد و پسنديد. چون ابن زبير كشته شد اهل شام از فرط فرح تكبير كردند. ابن عمر گفت: باين مردم نگاه كنيد. اين همان است كه هنگام ولادت مسلمين از خرسندي براي تولد او تكبير كردند. اينها براي كشتن او تكبير مي‌كنند حجاج سر او و سر عبد اللّه بن صفوان و سر عماره بن حزم را بمدينه فرستاد و از آنجا نزد عبد الملك بن مروان بردند. پيكر بي‌سر او را در محل ثنية يمني در حجون بدار كشيدند. اسماء (مادر او) پيغام داد (بحجاج) خدا ترا بكشد براي چه او را بدار كشيدي؟ پاسخ داد من و او هر دو براي رسيدن باين چوب دار در حال مسابقه بوديم (كه اگر او مرا ميگرفت بدار مي‌كشيد). او (مادرش) اجازه خواست كه آن تن بي سر را غسل بدهد و تكفين كند او اجازه نداد. عده در پيرامون چوب دار گماشت كه آنرا حراست كنند. بعبد الملك هم نوشت كه من مرده او را بدار كشيدم. عبد الملك او را ملامت و توبيخ كرد و نوشت: چرا نعش او را بمادرش ندادي. حجاج باو (اسماء) اجازه داد كه بخاكش بسپارد. او را در حجون دفن نمود. عبد اللّه بن عمر بر قبر او گذشت و گفت: درود بر تو اي ابا خبيب بخدا قسم من ترا از اين كار نهي و منع مي‌كردم. تو مرد پارسا و روزه گير و نماز خوان و خويش‌پرور بودي. بخدا قسم اگر قومي يافت شوند كه تو بدترين افراد آنها باشي آن قوم خود بهترين قوم بوده و هستند. ابن زبير قبل از قتل خود مدتي بود مشك و صبر (ماده معروف) بتن خود مي‌ماليد مبادا بعد از قتل تن وي بگندد. چون او را بدار كشيدند و بوي مشك از او برخاست حجاج يك سگ مرده با وي آويخت كه بوي گند سگ بر آن عطر چيره شود. گفته شده گربه گشت و با پيكرش آويخت.
چون عبد اللّه كشته شد برادرش عروه سوار ماده شتري شد كه مانندش ديده نشده بود و عبد الملك را در شام قصد نمود تا بدربار عبد الملك رسيد اجازه ورود خواست باو اجازه دادند داخل شد و بعنوان خلافت درود گفت (اي امير المؤمنين) عبد الملك
ص: 264
باو پاسخ داد و مرحبا گفت و او را ببغل كشيد و با خود بر تخت خويش نشاند عروه گفت:
متت بارحام اليك قريبه‌و لا قرب للارحام ما لم تقرب يعني آنها با خويشي نزديك بتو منتسب شده‌اند (خود و خاندان خود) نزديك نخواهند شد مگر تو آنها را مقرب كني با هم گفتگو كردند تا نام عبد اللّه بن زبير بميان آمد. عروه گفت: او چنين بود و چنان عبد الملك گفت: عاقبت كار او چه شد؟ گفت: كشته شد. عبد الملك بر زمين افتاد و سجده كرد. عروه گفت: حجاج نعش او را بدار كشيد تو مرده او را بمادرش ببخش عبد الملك گفت: آري چنين مي‌كنم. بحجاج نوشت و دار كشيدن مرده را يك امر زشت دانست. عروه هم با برادرش عبد اللّه بود چون او كشته شد گريخت. حجاج گشت و او را نيافت بعبد الملك نوشت كه عروه با برادرش بود چون عبد اللّه كشته شد او مال خدا را برداشت و گريخت. عبد الملك پاسخ داد كه او نگريخته بلكه براي بيعت و اطاعت نزد ما آمده و من باو امان دادم و آنچه را كه ربوده باو روا داشتم.
او هم نزد تو بر مي‌گردد. زينهار از آزار او زينهار. عروه بمكه برگشت. مدت غيبت اوسي روز كشيد. حجاج هم نعش عبد اللّه را از چوب دار فرود آورد و نزد مادرش فرستاد مادرش او را غسل داد ولي در حين غسل دادن تنش پاره پاره شد پاره‌ها را بهم پيوستند و عروه بر جنازه او نماز خواند و مادرش او را بخاك سپرد.
گفته شده هنگامي كه عروه غيبت كرد حجاج بعبد الملك نوشت كه او را باز گرداند. عبد الملك خواست او را برگرداند. عروه بعبد الملك گفت: خوار كسي نباشد كه او را كشتيد بلكه خوار كسي باشد كه گرفتار شما شده. هر كه هم بردباري كند ملامت نمي‌كشد كه چرا با صبر تسليم مرگ شده ولي كسي كه از مرگ گريخته مستوجب ملامت است. عبد الملك آن سخن را شنيد گفت: اي ابا عبد اللّه پس از اين از
ص: 265
ما بد نخواهي ديد و شنيد عبد اللّه هم كسي نخواست كه بر نعش او نماز بخواند كه حجاج مانع آن شده باشد و نيز گفت: امير المؤمنين دستور داد كه او را بخاك بسپارند.
گفته شده ديگري غير از عروه بر نعش او نماز خواند. آنچه را كه مسلم در (كتاب) صحيح (احاديث) وارد كرده اين است كه عبد اللّه را در گورستان يهود انداختند. مادرش هم بعد از او اندك زماني زيست و در گذشت. او مادر عروه هم بود كه كور شده بود. چون حجاج كار مكه را خاتمه داد داخل شهر شد مردم شهر با او بيعت كردند. دستور داد مسجد را از خاك و خون و سنگ و آجر شكسته پاك كنند بعد از آن بمدينه رفت. عبد الملك هم او را والي مكه و مدينه كرده بود چون بمدينه رسيد مدت يك يا دو ماه زيست كرد. مردم مدينه را خوار و بي‌اعتبار نمود بآنها گفت:
شما كشندگان امير المؤمنين عثمان هستيد. جمعي از ياران پيغمبر را مهر بر دست زد كه آن مهر از سرب بود و آن علامت يهود بود كه از مسلمين جدا باشند. اين كار را براي تحقير و توهين آنها نمود. از آنها (ياران پيغمبر) جابر بن عبد اللّه و مالك بن انس و سهل بن سعد بودند. سپس بمكه برگشت هنگامي كه از مدينه خارج مي‌شد گفت:
خدا را سپاس كه مرا از ميان اهل شهري بيرون برد كه گند تن آنها بدتر از گند مردم هر شهري مي‌باشد. آنها نسبت بامير المؤمنين بدخواهترين مردم جهان هستند.
نسبت بنعمتي كه خداوند بامير المؤمنين داده رشك مي‌برند. بخدا قسم اگر نامه‌هاي امير المؤمنين درباره رعايت حال آنها بمن نمي‌رسيد من آن شهر را مانند درون و شكم خر (ويران) مي‌كردم كه گاه گاه بآن شهر سر مي‌زدند و آنرا يك تپه خاك مي‌كردم كه اثري از آن نباشد تا ديگر نگويند اينجا شهر پيغمبر و اينجا منبر پيغمبر و اينجا قبر پيغمبر است جابر بن عبد اللّه انصاري سخن او را شنيد گفت: پشت سر او چيزهائي هست كه موجب تباهي او مي‌گردد. فرعون هم چنين گفت كه خداوند
ص: 266
او را سرنگون كرد. گفته شده ولايت حجاج و آزار ياران پيغمبر در مدينه سنه هفتاد و چهار آن هم در ماه صفر بود.
(خبيب بن عبد اللّه بن زبير) بضم خاء نقطه دار و دو باء يك نقطه ميان آنها يا، دو نقطه زير كه كنيه عبد اللّه ابو خبيب باشد.

بيان سن و رفتار ابن زبير

سن او هنگام قتل هفتاد و دو سال بود. مدت خلافت او نه سال كه در سنه شصت و چهار با او بيعت شده بود. او داراي گيسوان بافته بلند بود. چون سجده مي‌كرد از طول مدت سجده گنجشكها بر پشت او مي‌نشستند گمان مي‌كردند كه ديوار باشد يا شي‌ء برجسته جامد است زيرا بي‌حركت بود (مبالغه و غير قابل تصديق است). ديگري گويد: عبد اللّه روزگار را سه قسمت تقسيم نمود. يك شب بنماز مي‌ايستاد تا صبح طلوع كند و يك شب تا صبح در حال ركوع و يك شب تا بامداد سجده مي‌كرد.
(و در عين حال جاني و قسي القلب بود كه حتي بقتل زن بي‌گناه مختار امر داده كه خود و برادرش مصعب سنگ دل و بي‌تدبير و كم‌خرد و سخت بخيل بودند كه دنيا بآنها اقبال كرد و از روي لجاج و فرومايگي آنرا از دست دادند و چندين فرصت خوب پيش آمد كه مغتنم نشمردند تا امثال مروان و عبد الملك مسلط شدند و همان عبد اللّه مزاحم حسين بن علي شده بود كه موجب خروج آن بزرگوار گرديد كه تن بمهاجرت و قتل داد) گفته شده از همت بلند او چنين دانسته شد كه او هنگام كودكي با اطفال سرگرم بازي بود كه مردي رسيد و بكودكان نهيب داد آنها گريختند و ابن زبير اندك اندك بعقب رفت و گفت: اي بچه‌ها مرا امير خود نمائيد
ص: 267
كه همه يكباره بر اين مرد حمله كنيم. آنها هم برگشتند و پايداري كردند. عمر بن الخطاب هم روزي بر او گذشت كه او مشغول بازي بود. اطفال گريختند و او ماند. عمر از او پرسيد چرا تو نگريختي؟ گفت: من مرتكب گناه نشده‌ام كه بگريزم يا از تو بپرهيزم. راه هم براي تو تنگ نيست كه من كنار باشم و راه ترا باز كنم.
قطن بن عبد اللّه گويد: ابن زبير عبادت را از يك روز آدينه تا روز آدينه ديگر ادامه داد و امتداد مي‌داد. خالد بن ابي عمران گويد: ابن زبير در ماه فقط سه روز را روزه نميگرفت او مدت چهل سال جامه خود را از تن نكند. (و در عين حال از بيم گند تن بعد از كشته شدن صبر و مشك بتن مي‌ماليد چنانكه گذشت كه حتي پس از مرگ خود خواه بود. عدم تغيير يا كندن جامه فضيلت نيست و از اين حيث متأسف هستيم كه چنين اوهامي را بحساب فضيلت و تقوي آورده‌اند كه آن هم از مردي خودپرست و خونخوار و بي‌خرد كه در جنگ جمل باعث قتل پدر و مجروح شدن خود شده بود. با اينكه اغلب عالم اسلام در تصرف او بود از پناهگاه خود كه مكه باشد خارج نشد و باعث ويراني و هتك احترام مسجد حرام گرديد ولي مادرش كه زني بزرگ بود با نصيحت خود او را بجانبازي وادار كرد و موجب زدودن ننگ وي گرديد كه تن بمرگ داد).
مجاهد گويد: هر دري از ابواب عبادت و پارسائي كه مردم از دخول در آن عاجز بودند ابن زبير داخل آن گرديد.
هنگامي كه سيل در مكه جاري شد و (طواف امكان نداشت) ابن زبير در آن سيل شنا كنان طواف كرد. هشام بن عروه گويد: نخستين كاري كه عم من عبد اللّه بن زبير در كودكي كرد اين بود كه شمشير را بدست گرفت و كمتر روزي بود كه آنرا بزمين مي‌گذاشت. زبير (پدرش) گفت: بخدا قسم او روزگاري خواهد داشت بلكه
ص: 268
روزگارها خواهد داشت.
ابن سيرين (شيرين دانشمند شهير ايراني) گويد: هر چيزي كه كعب (كعب الاحبار يهودي جديد الاسلام كه بسيار ادعا و جعل مي‌كرد و هر چه پيش بيني مي‌كرد منتسب بكتاب آسماني يهود مي‌نمود) گفته (پيش گوئي كرده) بر ابن زبير تطبيق گرديد مگر اينكه اين قول كه گفته بود چنين مردي با چنين صفتي از ثقيف است كه مي‌گويد: مردي از ثقيف او را مي‌كشد (يعني ابن زبير را) و حال اينكه بالعكس من او را كشتم و اينك سر او نزد من افتاده است مقصود او مختار است. (ابن زبير منكر كشته شدن خود بدست مردي از ثقيف بود كه كعب را تكذيب كرده بود) ابن سيرين گويد: ابن زبير متوجه (صدق كعب) نشده كه مقصود او از مرد ثقيف حجاج است نه مختار كه قضا و قدر او را (براي قتل ابن زبير) كمين داشته بود.
عبد العزيز بن ابن جميله انصاري گويد: ابن عمر بر نعش ابن زبير كه بدار آويخته شده بود گذشت و گفت: خدا ترا بيامرزاد اي ابا خبيب تو روزه گير و نماز خوان (براي نماز برخاسته) بودي. قريش رستگار شده اگر تو بدترين آنها بشمار آمده باشي. (پس آنها همه خوب بودند و بد آنها از همه بهتر است). حجاج او را بدار كشيد و بعد نعش او را فرود آورد و در گورستان يهود انداخت آنگاه مادرش را احضار كرد كه او حاضر نشد. باو پيغام داد: چگونه كار مرا نسبت بعبد اللّه ديدي (عمل من چگونه بود) گفت: تو دنياي او را ويران كردي و او آخرت ترا ويران و تباه نمود. پيغمبر براي ما حديث فرموده كه مردي از ثقيف خواهد آمد كه دروغگو و مردي ديگر تباهگر باشد. اما كذاب ثقيف كه مختار بود و اما تباهگر تو باشي. اين حديث صحيح است و مسلم آنرا (در كتاب) صحيح خود وارد كرده است.
ص: 269
عبد اللّه ابن زبير بعبد اللّه بن جعفر گفت: آيا ياد داري روزي كه من و تو پيغمبر را ديديم او فرزندان فاطمه را گرفت و نزديك كرد عبد اللّه گفت: آري همه ما را همراه برد و ترا ترك نمود. اگر ابن زبير مي‌دانست كه عبد اللّه چنين پاسخي باو خواهد داد هرگز آن سؤال را (كه موهن اوست) از او نمي‌كرد